امتیاز: ۵.۰ | مجموع آراء: ۱
حیف نیست؟
بهار پشت کوه نا دیده بماند؟
مثل کاروان ملکه ای
که نیمه های شب از دهکده تان بگذرد
وباطلوع آفتاب جای سم اسبان را. وشیار ارابه هارا
باحسرت تماشا کنید.
نگذارید از پشت کوه بی خبر بگذرد
طنین سبزه افشا می کند
طنین سبزه درکوه بلند است
بروید . بهار. برسرهر سنگی آواز میخواند
تمام دره را انباشته است
از پرواز
از آواز.
در بلندی ها بگذارید باد
دکمه هایتان را بریزاند
یاخود پیرهن را.بادست یک دیوانه ازتن بکنید.
مباداکه پنجره ها بسته باشند .دروازه ها بسته باشند
مبادا که شما در اتاقی نشسته باشید.
بالای کوه چشمه ها به زبان آمده اند
ذلال می تپند تااز راه که می رسید
آتش گونه هایتان راخواموش کند.
از دل کوه دریاچه ها غوغا دارند.
ناشنیده بماند حیف نیست؟
سه ماه خسته را ازده بالا ببرید
ویکدم در باد بریزید
گرگ ومیش های زمستان را.از دامنه های آخر روحتان باد می تاراند.
دست در دست خلوت. تا اعماق بهار
دره هارا از خویش بگذرانید
بگذارید سنگ-چرخ ها
درشیب هاتان .طینین انداز بدوند
تا بوی خاک تازه بخیزد. بوی ساقه ی له شده ی گیاهی نورس
از شعر تان.
بره گان روح تان را .تا جزایر کوهستان برسانید
درمه. سبزی. ناچریده بماند حیف نیست؟
من عینک هایم را دور انداخته ام
پیرهنم را دریده ام .لخت وبرهنه
برسر بلند ترین کوه ایستاده ام
پذیرای خلوتی عظیم
و از مثاماتم بیشمار پنجره گشوده ام
اینک باد.
در تمامت جانم آواز می خواند.
|