امتیاز: ۰.۰ | مجموع آراء: ۰
سنگ را بر دوش بردم، سنگ از دوشم فتاد
خستگی های شکست و جنگ از دوشم فتاد
روز شد در من، گشودم پنجره بر هر چراغ
اضطراب شام های تنگ از دوشم فتاد
سنگسار یک قناری عادت نامرد هاست
یک تفنگ کهنه، یک فرهنگ از دوشم فتاد
دست بابا را نبوسیدم که خون آلود بود
مومیایی- نعشِ نام و ننگ از دوشم فتاد
فاصله، فصل فرود و فصل یخبندان عشق،
ختم شد در باورم، فرسنگ از دوشم فتاد
شامهایم را به آذانی طلوع انگاشتم
مرغ بی هنگام و بد آهنگ از دوشم فتاد
...
پرچمی بر دوش می بردم زنقاشی ابر
یک کمان رستم شدم،تا رنگ از دوشم فتاد
|