امتیاز: ۰.۰ | مجموع آراء: ۰
بر روی سنگ فرش خیابان
که برف سفید خوابیده بود
در نور ماهتاب شبانگاهی
لحظه ای دیدمت و فرار کردی
اسطبل بلوروار می درخشید
چنان زیبا که به افسانه می ماند
و نمای قصر همچون آسمانی سحرآمیز
خودنمایی میکرد
آستین چه خوشبخت بود
که دور دستان ترا می پوشاند
و دور زانوانت
ابریشم نرم از خوشی جیغ می کشید
بازدم ات
که به خوشبویی رُز است
مثل ابری سیمین
در فضای تاریک می پیچید
زیر پاهایت
برف آواز میخواند
و بر روی نرمی برف
سایه ی تو خودنمایی میکرد
دیدم چه عجولانه در کنار دیگری
بر روی فرش سپید
و آسمانی برف
سایه ات انتظار می کشید
آن دیگری... سایه ی من بود
و هیچگاه اینچنین اش ندیده بودم
گویا بیشتر از همیشه
دراز و نا آرام بود
چه با احتیاط
به تو نزدیک میشد
تا سیاهی خود را
با سایه ی لرزان تو پیوند زند
با هم چنان رشد کردند
که کانووا هم نقشی به زیبایی شان نمی توانست بتراشد
اما هردو با رفتن ماهتاب
گم شدند
و دوباره در شعرهایم
هردو را شاد دیدم
سایه ام بجای من
به خوشبختی دست یافته است.
برگردان: مسعود عثمانی
|